در
روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بودکه همه احساسات در آن زندگی می کردند:
شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات
. روزی به همه آنها اعلام شدکه جزیره در حال غرق شدن است.
بنابراین
هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.
زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود
عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در
همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهشدر حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
"
ثروت، مرا هم با خود می بری؟"ثروت
جواب داد:"
نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست.من هیچ جایی برای تو ندارم."
عشق
تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبادر
حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد."
غرور لطفاً به من کمک کن.""
نمی توانم عشق. تو خیس شدهای وممکن است قایقم را خراب کنی."